یه لحظه این تئوری تو ذهنم رشد کرد که برم با خاله تهرون،سُها هم هست.مجردی چن تایی خوش میگذرونیم و منم هر غلط دیگه ای که همیشه آرزوشو داشتم میکنم و انقد سبک میشم که برگشتنه میگم بلیط نگیرین.من پرواز میکنم میام خودم.
اما خب همونجور که از جمله آخر پیداست من در خیالاتی بیش نیستم و شاید جالب باشه بدونین با خاله رفتن و تنها رفتن زیاد فرقی براشون نداره. و قراره(!) خودمون اوایل شهریور باهم بریم. ناشکری نباید کرد و غنیمت باید شمرد اما هیچ امیدی به خوش گذشتن ندارم درموردش.
دارم فکر میکنم چه چیزایی واجبتره بخرم که پولامو مدیریت کنم.
هیچکسو ندارم که باهاش برم تماشای شهاب ها و دلم نمیخواد به بابا بگم چون اگه بگه نه که یه نه دیگه به همه نه هاش اضافه کرده و سنگین تر. و اگه بگه باشه میبرمتون ... خیلی بده که آدم با خونوادش لذتی نبره.
و این نکته ی بالا خیلی اذیتم میکنه. اینکه بخاطر با خونواده نرفتن حاضرم شهاب بارونو از دست بدم یه احمقیته که دارم انجامش میدم.
با همین دو سه تا فکر، طنابا و زنجیرا اومده ن و حس میکنم نمیتونم دس و پامو تکون بدم و مدام تقلا میکنم. و این حس یه توهمه.یه توهم عذاب آور که چون ارتباطم با واقعیت قطع میشه به ذهنم میاد.
و من نمیدونم وسط،مدیوم،نرمال،متوسط،بینابین چیه و کجاست.