2189

ساخت وبلاگ

تابستونی که بعدش قرار بود من برم کلاس اول رو «خونه باباجون‌اینا» زندگی کردیم.
هرشب رو تراس میخوابیدیم. روند اینجوری بود که باباجون که نزدیک خوابشون میشد، بچه ها رو صدا میکردن که جاها رو پهن کنن. بعد یه کم صبر میکردیم تا جاها خنک شن.
موقع پهن کردن، باباجون پتوشو کامل پهن میکرد رو دشک تا گرم بمونه ولی ما پتوهامونو یه جوری تو پایین ترین و دورترین نقطه دشک جایگذاری میکردیم که همه جای دشکمون یخ شه و پتو هم خنک شه.
بعد میخوابیدیم و ستاره‌ی هم اسم مامانو که پرنورترین ستاره بود پیدا میکردیم.
بعد مامان برامون میخوند:
سر گذارم بر زمین 
بر این زمین نازنین
هیچکس نیاد بالین من
غیر از امیرالمومنین
بعد اگه هنوزم خوابمون نمیبرد یه حمد و سه تا قل هو الله میخوندیم و چشامونو میبستیم.
سختی روی تراس خوابیدن فقط صبحاش بود که یه کم بعد طلوع آفتاب باید بلند میشدیم وگرنه زیر آفتاب مستقیم ذوب میشدیم. خواب آلودگی و عصبانیت اون لحظه رو هنوزم یادمه و هنوزم قیافمو تو هم میکنه. بیشتر عصبانیتش هم بابت این بود که هنوز مزه خنکی بالش و دشکت از دیشب زیر دندونت بود و باید هضم میکردی که رویای دیشب دیگه تموم شده.

سادگانه...
ما را در سایت سادگانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msadeganea بازدید : 145 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:00