2201.u know there's still a place for people like us

ساخت وبلاگ

تو اتاقمون که رنگ آمیزیشو دیروز از صبح تا شب تموم کردم نشستم. رو موکت. بوی رنگ میاد و هنوز شبیه یه اتاق واقعی نیست. ولی میشه توش تنها نشست و تونتی وان پایلوت رو با صدای بلند گوش داد و یه چیزایی نوشت.

امروز اون وامی رو که باعث شد من با خاله اینا نرم تهران ریختن به حساب. و من هیچ بابتش خوشحال نبودم.

امروز از اون روزای ناخوب کارگاه بود. که تمام مدت یادم بود که من اینجا کاری ندارم و فقط دارم سرگرم میشم. تمام مدت نه، بعد از ظهر که شد همه چی یجور دیگه شد. یکی از کارکنای عمو یه فندک دستساز آورد و گفت عبدالرحیم گفته دوربین هست و خلاصه که ازش عکس خوب بگیرم براش. دوربین باتریش خرابه و خالی میکنه. چن تایی گرفتم. زیبا اومده بود و میخواستم براش یه چیزایی اماده کنم و کمکش کنم واسه یه چیزای مدرسه. بابا زنگ زدن و گفتن به شیفت عصر بانک ملی مرکزی برسم و بقیه پول که نشده بود رو جابجا کنم. عکسا رو گرفتم و با لایتروم ادیت کردم و فرستادم. کارای زیبا رو تا حدی راه انداختم. آقاهه اومد و خیلی محترمانه گفت خوب نشدن ادیتا و فیلتر تو چشم تری بذارم روشون و رو رنگ تیره بهتر میشه فندکه. دوباره سعی کردم ولی باتری دوربین دیگه نمیکشید و دو سه تایی بیشتر نشد. زیبا باید تو فوتوشاپ یه چیزایی طراحی میکرد و هیچکدوم بلد نبودیم باهاش کار کنیم و هیچکس هم نبود. اگه زودتر نمیرفتم به بانک نمیرسیدم. عکسای جدیدو خام خام کپی کردم و به زیبا یه حدودی گفتم که تو اپارات ویدیو ببینه کارش راه بیفته و حالش گرفته بود از اینکه تنهاش میذارم و فندک آقاهه رو دادم و گفتم بعد ادیت میکنم میفرستم.

و با همه این آشفتگی که تو پاراگراف بالا بود از در کارگاه زدم بیرون. با این افکار که

- زیبا ناراحته و کارش راه نیفتاد.

- واقعا بدرد عکاسی نمیخورم و فقط یه عکاس ناشی ام که چیزی از کاری که بهش سپردن نداره. (و خیلی توسری های دیگه)

- بانک الان میبنده.

- ترجمم اصلا خوب نشد و این آخریشه.

- اصا همه اینا نشون میده که کلید خلاقیت من خاموش شده.

- کاش یه کار دیگه بلد بودم.

- و ...

اتوبوس سوار شدم و تو موزیکام دنبال یه چیزی میگشتم که قدرت رسوندن من به بانک و بعدم خونه رو داشته باشه.

بعد از همه اینا، تو خیابونی که بانک بود داشتم با عجله و اعصاب خوردی و آشفتگی میرفتم که یهو چن تا برگ زرد درست جلوم از درخت کنده شدن و ریختن پایین. جلومو نگاه کردم؛

یه پیاده رو تمیز، درختای پاییزی، نور به طرز شگفتی از لابلای شاخه های این درختا مستقیم به سمت من میتابید، یه موتور سیکلت کنار باغچه پیاده رو پارک شده بود و یه گربه هم برا خودش میچرخید اون جاها.

خنده م گرفت. از اینکه نتونستم به خودم اجازه همچنان عصبی بودن رو بدم با دیدن اون صحنه. گوشیمو دراوردم و عکس گرفتم. الان که عکسو نگاه میکنم میبینم واقعا زیبا بوده. عکسو که گرفتم با همون خنده کشدارم یهو دیدم یه عابری منتظر ایستاده که من عکسمو بگیرم بعد رد شه. عذرخواهی کردم و رفتم که طرف ازم یه ادرس پرسید. گفتم نمیدونم و اومدم برم که بازم صدا زد و یه ادرس دیگه پرسید و گفت تو شهرتون خیابونا اسمای عجیبی دارن :)) منم گفتم کرمانی نیستم و بلد هم نیستم. اهوازی بود. درمورد چادرم پرسید و اینکه کجایی ام. و داشت سوالاش هی بیشتر میشد که دیگه نذاشتم.

بعدا که تو کوچه داشتم میرفتم کارت رو از خونه عمه اینا بگیرم تو گوشیم یادداشت کردم «باید بهش میگفتم شیرازی ام که به زیبایی شیرازیا ایمان بیاره :)))»

میخوام بگم ینی حالم عوض شده بود اونقد که اشتباهی بودن کارت و اینکه نیم ساعتی معطل شدم بخاطر اشتباه لپی بابا نتونست خیلی بهمم بریزه.

اون منظره یا اون غریبه یا اون آهنگ نتوستن حس خوشبختی به من بدن، ولی آشفتگی مو آروم کردن.

غرض اینکه روز خاصی بود. گردن درد دارم و هنوزم فک میکنم من نه عکاس خوبی میشم نه مترجم خوبی.

+ وزغ خیلی خیلی زیاد امروز حرف زد تو سرم و اصلا دوست نبود باهام و هیچ اعتماد بنفسی در هیچ زمینه ای برام باقی نذاشت.

سادگانه...
ما را در سایت سادگانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msadeganea بازدید : 141 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 16:47