2233.I want to dance in that darkness

ساخت وبلاگ

مدتهاست آنقدر درگیرِ نشدن‌ها شده‌ام و آنقدر همه چیز به نتوانستن‌ها گره خورده که یادم رفته مثل گذشته لحظات زیبا را بقاپم و با عکسی، واژه‌ای، چیزی، جاودانه‌اش کنم.
سالها پیش «سادگانه» کافه‌ای بود که پس از یک روز خاکستری و خسته‌کننده، کنار نوشیدن لیوان چای ات می‌گذاشت چند دقیقه‌ای زیبایی‌های این دنیا را باور کنی. که ریزه میزه های رنگی را از دل خاکستری‌ها بیرون می‌کشید و به دیوار آویزان می‌کرد.
از خودم تعریف نمیکنم، من هم‌ یکی از مشتری‌ها بودم.
غرض اینکه 
من خیلی راحت گم میشم، زود خسته میشم، اهل ناامید شدن ام، اما هنوز دلم میخواد از ویترینی که همه لباسای توش زردن عکس بگیرم حتی اگه در حال آهنگ گوش دادن با یه هندزفری خراب باشم.
میتونم به شبای قصرالدشت شیراز بعد از کلاسم فکر کنم و باد خنک زمینِ کنار شاورما بخوره به صورتم و بوی قهوه کافه‌هاش زیر مشامم باشه، در حالیکه در حد مرگ و گریه دلم برای اون لحظه تنگ شده.
میتونم به خرید یه بسته خودکار نمدی و یه کتاب رنگ آمیزی فکر کنم و ذوق کنم از آرامش رنگ کردنشون، در حالیکه حتی همونقدم پول توی کیفم نداشته باشم.
فثط کافیه یادم‌ بیاد. کافیه اونقدری استراحت کنم که سوپرپاورم برگرده و بازم جون ادامه‌ی زندگی رو داشته باشم.
قشنگ‌تر‌ وقتی میشه که بدونم دیوارا سرجاشونن، زنجیرا هستن و‌ خاکستریا هم، و من‌ همچنان حالم خوب باشه.


+ این‌ متن رو‌ با همه خودخواهانه‌ و کودکانه بودن اش به خودم بدهکار بودم.

سادگانه...
ما را در سایت سادگانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msadeganea بازدید : 162 تاريخ : يکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت: 21:00